وداع

در پس هر سلام سپیدی وداعی نهفته است وداعی سیاه.

ای کاش طعم تلخ این وداع به اندازه یک فنجان قهوه دلپذیر بود.

 کاش داستان زندگی هیچ کس به سردی پاییز و زمستان نبود

شب پره عزیزم

بازهم برای تو می نویسم ، بازهم دلم تنگ است و بارانی.

بغض در گلویم چون آتشفشانی می جوشد، تمام سعیم را می کنم تا فروان نشود، نمی دانم تاکی دوام خواهم آورد.

بازهم شانه پر مهرت را می خواهم تا سربه شانه ات گذارم ودمی روحم را برهانم

دلم تنگ است ، تنگ.

نوازش

قلبم را نوازش کن ،تا حضورت را باور کند، تا باورکند حضورت خواب نیست ، تا باور کند تو چون دیگران نیستی.

تا با سپیدی دستانمان سیاهی پرده های غرور کنار رود.

تا چشم در نگا هت دوزم و برایت بگویم تمام آنچه را که در دل دارم.

تا بی هیچ واهمه ای بنوازم نغمه دل را .

تا تک تک گل های قلبم را هدیه ات دهم .

روحم را جلا ببخش تا با اطمینانی بیش از آنچکه دارم ، به شانه ات تکیه کنم .

چشم بر هم نهم، تا باخود ببری به سرزمینی سبز.

خدای عزیزم

خدای عزیزم

              کفرت نمی گویم ، ولی خسته ام ، خسته

                                                 نفس هایم از برای تو

                         جرعه ای خواب آرامم ده

 

. . .

حرف هایی در دل باقی می ماند، حرف هایی که می خواهیم بگوییم ولی واژه ای را نمیابیم.

پس از جستجو های بسیار ، بازهم تنها یک کلمه ، زیباترین کلمه  به کمکمان خواهد آمد.

آری " دوستت میدارم " .

ولی افسوس  عقربه های ساعت ، دستان زمانه ، بازهم دهانمان را قفل  می کند .

سنگینی نگاه ها ، پلاک هایمان را برهم می دوزد و مجال دیدن را هم می گیرد.

 

خدای عزیزم

مدت هاست  که فقط برای تو مینویسم، تمام آنچه را که در دل دارم.

هروز که از خواب بیدار میشوم ، در انتظارم تا شاید جواب یکی از نامه هایم را بدهی.

ولی بازهم خبری نیست ، زمان می گذرد و من چشم انتظار.

دستی برچشمانم می کشم ، تا تمام نشانه هایت را ببینم ولی بازهم احساس تنها ماندن ، جا ماندن ، نمی گذارد با آرامش و بدون دغدغه لحظه ای را سپری کنم

ترس

کم نور و کم نورتر می شود روزنه ی قلبم ، دیدگانم خاموش گشته

نمی آیی تا با گرمی نگاهت دیدگانم را روشن سازی ، نمی آیی تا بالطف و مهربانیت روح و جانم را حیات دوباره بخشایی

صدایی هولناک چون زوزه درندگان مرا می ترساند ، نمی دانم به کجا خواهد رسید،  آن رد پاهای به ظاهر گرم ، که در پیش راهم نمایان گشته .

می ترسم ، توان دویدن ندارم ، می ترسم  از تاریکی ، تنهایی از شنیدن حقیقت ، دروغ ، از همه چیز می ترسم

چرا کسی مرا بیدار نمی کند؟

چرا ساعت زنگ نمی زند ؟

خدایا تو مرا بیدار کن

می ترسم

می ترسم

تنهایی

گریزان بودم از تنهایی

                 زدستان سیاهش، می دویدم در میان جمع

ولی حالا...

                 از جمع منفور، می دوم در پناه تنهایی

تا فقط بینم ، یک رنگی ، زیبایی