حالم گرفتست

                                                       

نامه ای به خدا

بازم دلم گرفته , خداجونی بازهم حرف دارم, آخه گوشی رو پیدا نکردم که به حرفهام گوش بده

انتظار چشمی رو هم ندارم که بیادو دل نوشته من رو بخونه .فقط می نویسم تا قفل لیانم را با دستان قلبم بگشایم و نگاهم را سدی تا سازم تا نامحرمان  رقص بی پایان اشک را در صورتم نبینند.


خداجونی می دونم که صدام رو می شنوی, حتی اگه الانم نه , بالاخره نویت من هم میرسه , بالاخره صف هرچه قدر هم طولانی تموم میشه ولی اگه صدام رو میشنوی نگو که صبر تنها راه هست , نگوکه حتما حکمتی هست . باشه من صبر می کنم فقط با همین کلمه خودم رو دلداری می دم : حتما حمکتی هست , خدایا حکمتت رو بزرگیت رو شکر

حرف هایی توی دلم مونده به سنگینی 28 سال از لحظه ای که فهمیدم هر روزی که اگاهیم بیشتر شد, بیشتر تو غم و غصه له شدم خاطرات مثل یه مرداب یا نه مثل یه دریای طوفانی, یکهو به وجودم هجوم میاره 


خسته ام , از فهمیدن و حرص خوردن, از دردگردن و دست 

خسته ام , از این همه نفرت

خسته ام , از این همه فکر

خسته ام , از این همه دویدن و نرسیدن


خسته ام از فریادسکوت

خدای عزیزم

خسته ام از این همه تکرار

خسته 

از چرخش و پیدا نکردن راه 

از دویدن در پی زمان



بازهم بر قله ای ایستادم با کوله باری از سوال , پس کی نوبت من ؟؟ پس کی سهم من ؟؟

کی جواب سوال هایم را می دهی ؟؟

کی هایم را کی , پاسخ می گویی ؟؟؟؟؟

خسته ام از این همه فکر 

یک هفته تمام , تمام سعیم را کردم تا با قدرت جذب و  یوگا امروز را آنگونه که دوست می داشتم به تصویر بکشم , زیبا بود و نزدیک به آنچه در ذهن پرورانده یودم

یازهم کافه همیشگی , بازهم اولین دیدار

ولی تصویرم نصفه شد,  شاید اگر برروی میز کنار طاقچه کتاب می نشستیم , نیمه دیگر تجسمم به حقیقت می پیوست 


ولی بازهم نشد


نمی دانم  کی , کی ها را پاسخ می گویی !!!!

انتظار و انتظار و انتظار 

هی سوال های بی جواب !! هی نزن آرام من بر جان من و . . .. .

هی دل لرزهای ناگهانی من 

هی سکوت و ارامش تو

فنجان قهوه در پی فنجانی دیگر

مرور روزهای شیرین, لحظه هجوم  افکار پرشیان


شاید دیر و شاید هرگز

ولی من بازهم رویایم را کنار حوض آبی خیال , غرق در بوسه ماهی های کوچک قرمز, میان عطر اطلسی ها و بنفشه , به بلندی گیسوان کهنسال بید, می بافم, می بافم. 


رویایم را , تو را , وحکمت خدا را یاور دارم 


ولی ترس ذات من است گاه گاهی دل کوچک تنهاییم می لرزد وبرای همین می پرسم , کی هایم را کی پاسخ می گویی ؟؟؟


و هنوز منتظرم تا بشنوم کی هایم را کی پاسخ می گویی ؟؟؟

من و وبلاگم

چهار سال از اندیشه پنهان نکردن دل نوشته هایم می گذرد

اندیشه ای که , تو با خواندن سه ذفتر و صفحات بهم چسبیده دل نوشته هایم در ذهنم کشیدی

یادت هست ؟؟

و ای کاش ان روز نامی دیگر برای این وبلاگ پیدا کرده بودم 

توخال درون چشمم را دیدی

حصار قلبم را

کلیدش را


و تو تنها کسی هستی که اعتماذ را در قلبم زمزمه کردی 

به یادم اوردی می توانم , هرانچه را که می خواهم 

داشته هایم را پنهان نکنم 



شاید دیگر نحوانی دل نوشتهایم را 

دیگر خرده نمی گیرم چرا نمی خوانی وبلاگ پروزن ترین دختر دنیا را ,

چرا که تو از نگاهم , صدایم 

سکوتم 

می خوانی دلم را

باز باران

بچه که بودیم تو کتاب فارسیمون نوشته شده بود, باز باران با ترانه , با گوهر های فراوان می خورد بر بام حانه

یادم اید روز دیرین ,گردش یک روز شیرین و ....


حالا بازهم بارون میاد 

با حسرت به بارون نگاه می کنی که میشه یالاخره بارون بیاد و من خیال نبافم ؟؟؟

میشه یه روز بارون بیاد و انقدر زیر بارون راه بریم که دیگه هیچ حرفی و سوالی نمونده باشه ؟؟


انقدر تو خیالت غرق میشی , که فراموش می کنی تو ترافیک گیر افتادی , شیشه های ماشینت رو  پایین میکشی و  از قطره های بارون می خوای که باهات حرف بزنن , با عطرشون بغض قلبت رو پاک کنن




کابوس

ارام باش 

حرفی نزن , نمی خواهم بازهم آرامشم را برهم زنی , صدایت ترس را برتنم شلاق می زند

بس است

نمی خواهم بشنوم

تمام کابوس ها, باصدای تو اغاز شد , باسکوتت پایانش را به روهم هدیه بده


خودخواه نباش