اشک های یک شمع

به تندی باد از کنار یکدیگر گذر خواهیم کرد با کوله باری از خاطرات ، می نگرم به قطره اشک های شمع که در فراق پروانه، 

آرام و بی صدا فرو می ریزد

ماتم می برد، به ان شعله که بی پروا، پروانه را فریاد میزند و پروانه بی اعتنا گذر می کند

گفتم هرگز ، هرگز

اجازه نخواهم داد شمع جانم،عشقم را ،کسی خاموش کند

 افسوس نماندی تا درکنارت بسوزم نه از اندوه نبودنت

شمع جانم کم نورو کم نورتر میشود باکدام کبریت ، چگونه می خواهی روشنش سازی ؟؟

. . .

 چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید، چرا نگاهایت آنقدر غمگین است ؟ ؟ ؟

چرا لبخند هایت آنقدر بی رنگ است ؟ ؟ ؟

اما افسوس ......هیچ کس نبود .

همیشه من بودم و تنهایی پراز خاطره

با توهستم ....... 

 آری با تویی که از کنارم گذشتی وحتی یکبار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانیست .

شمع جان (عطارنیشابوری)

به دریایی در افتادم، که پایانش نمی بینم 

به دردی مبتلا گشتم، که درمانش نمی بینم

چه جویم بیش ازاین گنجی که سرآن نمی دانم

 چه پویم بیش ازاین راهی که پایانش نمی بینم

شب پره مهربانم

 مدتهاست در لحظه ای که می خواهم بنویسم جز قلب وکلامم ، قلم هم نام تو را می خواند.

هر سه باهم تورا صدا می زنیم شاید صدایمان بلندتر شود،شاید بشنوی، احساس کنی هنوز  هم از اعماق وجود "دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت" می داریم.

مدت هاست رفته ای و من باقلبی که به حضورت خو گرفته بود، با قلمی که تو، چگونه شاد نوشتن را آموختیش، با سازی که به یادم آوردی می توان نغمه هایی نواخت به زیبایی لبخند،خوش تر از آواز قناری، بر زورقی شکسته ایستاده ام.

هم چنان برآسمان نگاه خواهم کرد و با نگاهم تو را خواهم خواند ، به امید آنکه باز آیی چون روزهای گذشته.