زندگی یعنی کوره

با گذشت این همه سال هنوز نفهمیدم معنی کامل زندگی، این کلمه پنج حرفی یعنی چی !!!!!!

بعضی وقت ها انقدرمحو این همه زیبایی میشم که مثل یه مست می خورم تو درو دیوار ،البته زبونم لال اگه شب پره های عزیزم نباش که راهم رو روشن کنند ، بعضی وقت هاهم از هوشیاری زیاد دچار تنفر می شم .

شنیده یودم زندگی چون کوره ای هست که باید خوب گداخته بشیم ولی مراقب باشیم که نسوزیم ، امان ازدست جونـــــــــــــــــــــــــــی ،یک دفعه انقدر مست گرمی این کوره میشیم که یادمون میره بال هامون داره میسوزه ،وقتی به خودمون میایم که خیلی دیر شده ،خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی .

ستاره

ستاره را گفتم :

کجاست مقصد این کهکشان سرگشته ؟

کجاست خانه این ناخدای سرگردان ؟

کجا به آب رسد تشنه با فریب سراب ؟

ستاره گفت :

خاموش ، لحظه را در یاب

 

فریدون مشیری

ذوستی و رفاقت چیست ؟؟؟؟؟؟؟

دوست های عزیزی که این نوشته رو می خوانید ، این متن توسط یکی از بهترین دوستانم برام فرستاده شده بود وقتی خواندمش با خودم گفتم: نکنه من هم با دوست هام همین رفتار رو کرده باشم ، چون خودم هم بارها واسه دوستانم f1 بودم و از این رابطه ناراضی ، تصمیم گرفتم نظر باقی را هم بخوانم وحرفی رو که هیچ وقت نتوانسته بودم بیان کنم رو به گوش همه برسانم..

چندی پیش دوست نازنینی که چند سالی از هم بی خبر بودیم با من تماس گرفت و البته من همیشه از شنیدن صدای او خوشحال می شدم . دو سه باری تلفنی صحبت کردیم و یکبار به او گفتم که خوشحالم از اینکه  صدایت را می شنوم و در تماس باشیم، و او  احتمالا به شوخی گفت : ( من هر وقت حوصله ام سرمیره باهات تماس میگیرم، سعی میکنم از این به بعد بیشتر حوصله ام سربره) ، او شوخی کرد، اما حقیقتاً، حسی در من ایجاد کرد که دیگر علاقه ای به تماس مجدد ندارم.

سالهاست که مانند بسیاری دیگر عادت کرده ام به اینکه با بخشی از کسانی که  خود را دوست می دانند، در زمانهای خاص که معمولا کارشان گیر کرده  و ناگهان رفاقتشان گل میکنه احوال پرسی کنم . شاید در پایان همان مکالمه و شاید هم در احوال پرسی نزدیک بعدی خواسته خودشان را مطرح کنند. البته کسی انتظار ندارد، همه کسانی که سطحی، از دوستی و آشنایی دارند همیشه با آدم در تماس باشند، طبیعی است که ما حلقه ای کوچک از دوستان نزدیک داشته باشیم. اما چرا خیلی از ما به افرادی که زمانی دوست یا همکار بودند یا می شناسیمشان به شکل یک دکمه راهنما یا F1 نگاه میکنیم؟

اصولا چرا به خود جرائت  میدهیم، که با کسی که مدتهاست او را به عنوان دوست از خاطر برده ایم در زمانی که کار داریم تماس بگیریم و انتظار کمک داشته باشیم؟

دوست دیگری چند روز پیش تماس گرفت و ابراز علاقه کرد که مرا ببیند و با توجه به عدم دیدار چند ساله برایم خوشحال کننده  و در عین حال تعجب آور بود. همدیگر را دیدیم و او با مهارت تمام  پس از چند ساعتی گفتگو خواسته خود را مطرح کرد، البته من در حد توانم کمک کردم و از این بابت هم خوشحالم ولی چرا او بایستی فقط به خاطر بیان این خواسته با من ملاقات کند ؟ خبر داشتم که در این چند سال وضعش خوب شده ، اتومبیلی خریده و با برخی دوستان مشترک مسافرت هم می رفته و در تمام آن مدت حتی یکبار هم با من تماس نگرفته.

احتمالا قضیه تماسهای دوستانه گلد کوئستی (gold quest) را تجربه کردید، آشنایی که سالها از او بی خبر بودید در تماسی غیر منتظره  آنقدر صمیمی برخورد می‌کند که شگفت زده می شوید (احتمالا آن جملاتی که مثلا دلم برات تنگ شده ؟ کجایی ، ببینیمت! را نیز شنیده اید)  وقتی که زمان  گذاشتید  و تو این ترافیک سر قرار حاضر شدید به این امید که دوستی را  ببینید،  می فهمیدید که چه کلاه گشادی سرتان رفته است و هدف که نه تنها دیدار شما نبوده،  بلکه جور کردن پرزنت دیگر و افزودن زیر مجموعه بوده!.

باعث افتخار است که آدم در جایگاهی باشد، که بتواند کمکی هر چند اندک کند...    اما آزاردهنده است ،که بخش بزرگی از تماسهای دوستانه فقط و فقط برای گرفتن کمک باشند.

همکار قدیمی که پروژه اش به مشکل برخورده ، و البته پس از مدتها ناگهان زمانیکه به مشکل برخورده یادش افتاده که حالی هم از من بپرسد!

 اینکه دیگران وقتی آی دی یا شماره تلفنت را می پرسند برای داشتن کمک در زمان برخورد با اشکال احتمالی است و...

امیدوارم متوجه شده باشید که بحث بر سر عدم انتظار برای کمک در یک درخواست دوستانه نیست بلکه صحبت از فاصله ای است که ما بین یک دوست یا یک دکمه راهنما و مشاور است.  بحث این نیست که دوستان نمی توانند انتظار کمک داشته باشند. صحبت از این است که اگر وقتی حوصله مون سر می رود یا برای حل مشکل با آشنایی تماس میگیریم، گاهی حداقل برای دل خوشی طرف هم که شده بدون توقع کمک، تماس بگیریم، یک بحث دوستانه یا احوال پرسی گاه و بی گاه آن حس بد تماس برای کمک را در طرف مقابل از بین می بره .

 

 

جوانه های قلبی بند خورده

خاطرات گذشته را ورق می زدم هر صفحه را که می خواندم ، بغضی گلویم را فرا می گرفت ، که  چطور با اندک سنی توانسته بودم از آن درها عیور کنم ، چگونه تاب آورده بودم .خسارتش شده بود دلی به خشکی کویر .

خرسند از طی شدن آن روزها و دل نگران آینده قلم برداشنم تا بنویسم ، بنویسم آن کویر دارد سبز می شود ، بگویم جوانه زده است دانه هایش .

بگویم صبح ها به امید رشد جوانه هایم چشم می گشایم .

بگویم اگر شب پره های عزیزم نبودند تا قطره ای آب به زیر پای دانه ها یم بریزند هرگز سبز نمی شدم .

بافتنی-۱

در طول روز می بافم ،می نشینم و با خود رویاهایم را  می بافم  ، آری یک لباس زیبا.

ناگهان به ساعت نگاه می کتم ، لباس زیبایم برای زندگی تمام شده،حالا باید لباسم را برتن زندگی بپوشانم .

ولی افسوس دیر است ، خیلی دیر .

زنذگی رفته و من نتوانسته ام لباسم را به او هدیه بدهم .یازهم با لیاس کهنه و پاره اش رفت ، او رفت و من هروز صبح تا شب در جستجوی او هستم.