رویایم شدی،
رفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
رویایش بودم
افسوس
نفهمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
تنهاییم به وسعت دریاست ، دریایی بی انتها
قلبم را چون صدفی در انبوه شن ها پنهان می سازم
و هر بار دستی شن ها را بر هم می زند، موجی با خود می برد شن ها را
و آن دستان قلب مرا
دیری نمی پاید ،باز می گردد در میان شن ها
ومن همان کبوتر سپیدم ،که ناخواسته در قفس دنیا ،محبوس شدم.
هر روز دستی ،مشتی دانه ، جرعه ای آب،از برای دل کوچکم میریزد
تا از برای دلش ، به فرمانش زنده مانم، تا آواز بخوانم .
غافل از اینکه ، سنگینی قفس، روحم را، نفس هایم را، آری مرا
شکنـــــــــــــــــــــــــــــجه می دهد
آن زمان که چرخ روزگار برخلاف میلم بگردش در می آید
هاله ای از اشک در پیش چشمانم نمایان می گردد
چکنم که سال هاست گرداننده این چرخ
تصمیم گرفته برخلاف میلم بچرخاند
این چرخ را .
یک سال از عمرم در چشم زدنی گذشت
وحالا دیگر ،
پیله ام برایم کوچک شده ، در پوسته ام،جای نمی گیریم ،روحم درد میگیرد.