کم نور و کم نورتر می شود روزنه ی قلبم ، دیدگانم خاموش گشته
نمی آیی تا با گرمی نگاهت دیدگانم را روشن سازی ، نمی آیی تا بالطف و مهربانیت روح و جانم را حیات دوباره بخشایی
صدایی هولناک چون زوزه درندگان مرا می ترساند ، نمی دانم به کجا خواهد رسید، آن رد پاهای به ظاهر گرم ، که در پیش راهم نمایان گشته .
می ترسم ، توان دویدن ندارم ، می ترسم از تاریکی ، تنهایی از شنیدن حقیقت ، دروغ ، از همه چیز می ترسم
چرا کسی مرا بیدار نمی کند؟
چرا ساعت زنگ نمی زند ؟
خدایا تو مرا بیدار کن
می ترسم
می ترسم
سلام
خیلی شعرا زیباست حودتون گفتین؟
من هم یه وبلاگ درویشی دارم اگه بازدید کنید خیلی خوشحال میشم
البت نظر هم یادتون نره
موفق باشید
سلام
شما به بلاگ من لطف دارید
باعث افتخار منه که تبادل لینک داشته باشیم
موافقید؟
ها منم هستم منم تبادل
ها اصلا من ومیرم واصه تبادل
:)