ترس

کم نور و کم نورتر می شود روزنه ی قلبم ، دیدگانم خاموش گشته

نمی آیی تا با گرمی نگاهت دیدگانم را روشن سازی ، نمی آیی تا بالطف و مهربانیت روح و جانم را حیات دوباره بخشایی

صدایی هولناک چون زوزه درندگان مرا می ترساند ، نمی دانم به کجا خواهد رسید،  آن رد پاهای به ظاهر گرم ، که در پیش راهم نمایان گشته .

می ترسم ، توان دویدن ندارم ، می ترسم  از تاریکی ، تنهایی از شنیدن حقیقت ، دروغ ، از همه چیز می ترسم

چرا کسی مرا بیدار نمی کند؟

چرا ساعت زنگ نمی زند ؟

خدایا تو مرا بیدار کن

می ترسم

می ترسم

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزاد جمعه 18 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:43 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
خیلی شعرا زیباست حودتون گفتین؟
من هم یه وبلاگ درویشی دارم اگه بازدید کنید خیلی خوشحال میشم
البت نظر هم یادتون نره
موفق باشید

فرزاد یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:41 ق.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
شما به بلاگ من لطف دارید
باعث افتخار منه که تبادل لینک داشته باشیم
موافقید؟

Champion سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ب.ظ

ها منم هستم منم تبادل
ها اصلا من ومیرم واصه تبادل

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد