خدای عزیزم

امشب هم دلم گرفته ، باز هم  دل تنگت شده ام ، نفس هایم در زیر چکمه های بغض از نفس افتاده ، دانه های اشک برگونه هایم  بازهم سر  می خورد.

ای کاش درکنارم بودی  . . .

وداع

در پس هر سلام سپیدی وداعی نهفته است وداعی سیاه.

ای کاش طعم تلخ این وداع به اندازه یک فنجان قهوه دلپذیر بود.

 کاش داستان زندگی هیچ کس به سردی پاییز و زمستان نبود

شب پره عزیزم

بازهم برای تو می نویسم ، بازهم دلم تنگ است و بارانی.

بغض در گلویم چون آتشفشانی می جوشد، تمام سعیم را می کنم تا فروان نشود، نمی دانم تاکی دوام خواهم آورد.

بازهم شانه پر مهرت را می خواهم تا سربه شانه ات گذارم ودمی روحم را برهانم

دلم تنگ است ، تنگ.

نوازش

قلبم را نوازش کن ،تا حضورت را باور کند، تا باورکند حضورت خواب نیست ، تا باور کند تو چون دیگران نیستی.

تا با سپیدی دستانمان سیاهی پرده های غرور کنار رود.

تا چشم در نگا هت دوزم و برایت بگویم تمام آنچه را که در دل دارم.

تا بی هیچ واهمه ای بنوازم نغمه دل را .

تا تک تک گل های قلبم را هدیه ات دهم .

روحم را جلا ببخش تا با اطمینانی بیش از آنچکه دارم ، به شانه ات تکیه کنم .

چشم بر هم نهم، تا باخود ببری به سرزمینی سبز.