خدای عزیزم

بازهم برایت می نویسم ، صدایت می زنم ، صدایم را نمی شنوی.دستانم را به سویت دراز می کنم ،افسوس نمیبینی.

روزها از پی هم می گذرند،سوال هایم بیشتر و بیشتر می شود .

خداجونم ، هربار از هرچه وهر کس که دلگیر شدم برای تو گفتم تا بگویی چکنم.

چند وقتیست از دست تو دلگیرم به که بگویم ؟ به که ؟

احساس می کنم ، فراموش کرده ای بنده ای بانام من داری.اگر بجای من بودی چه میکردی ؟؟؟

پیش تر لحظه ها را ،همه چیز را از انسان ها می خواستم  چون در کنارم بودی.

 ولی حالا باید از تو بخواهم لحظه ای را به من بدهی .از تو بخواهم اگرطعم شرین خنده ای از عمق وجود بر دلم ، 

 برلبم نشست،باتلخی قطره اشکی ازبین نبری ؟

چگونه بگویم ؟؟؟

چگونه؟؟؟؟؟؟؟

خدای عزیزم

هرگز ندانستم ،

چرا نقش تنهایی، جدایی، انتظار بر بوم سپید زنگانیم کشیدی

چرا زندگانیم را جنگلی ساختی از علامت سوال که تنها از چشمه اشک هایم سیراب می شوند.

خدای عزیزم

امشب هم دلم گرفته ، باز هم  دل تنگت شده ام ، نفس هایم در زیر چکمه های بغض از نفس افتاده ، دانه های اشک برگونه هایم  بازهم سر  می خورد.

ای کاش درکنارم بودی  . . .

خدای عزیزم

خدای عزیزم

              کفرت نمی گویم ، ولی خسته ام ، خسته

                                                 نفس هایم از برای تو

                         جرعه ای خواب آرامم ده

 

خدای عزیزم

مدت هاست  که فقط برای تو مینویسم، تمام آنچه را که در دل دارم.

هروز که از خواب بیدار میشوم ، در انتظارم تا شاید جواب یکی از نامه هایم را بدهی.

ولی بازهم خبری نیست ، زمان می گذرد و من چشم انتظار.

دستی برچشمانم می کشم ، تا تمام نشانه هایت را ببینم ولی بازهم احساس تنها ماندن ، جا ماندن ، نمی گذارد با آرامش و بدون دغدغه لحظه ای را سپری کنم

خدای عزیزم

 

مثل همیشه به تو پناه می آورم ، دستانم را به سوی قلب پر مهرت دراز می کنم که تو هرگز دستم را پس نزدی.

خدای عزیزم، قلم را دردستانم نهادی و کاغذ را پیش چشمانم تا بنویسم آنچه در دل دارم ، بنویسم از دریا، باران و ...

گفتی اگر تنها شدم ، دلتنگ شدم به تو پناه آورم

وحالا من ، بازهم برتو پناه آورده ام تا با تو سخن گویم پس بازهم زبان سخنم ده ، دستم را بگیر.

خدای عزیزم

خدای عزیزم

بازم  خسته ام ، بازهم زانوانم می لرزد ،چقدر به دست های مهربانت نیاز مندم ای کاش در کنارم بودی .

هر آنچه را که در ذهنم می آید ، می پرسم ولی افسوس بعد از این همه سال هنوز هم کلمه کم می آورم.

هنوز هم نمی توانم آنچه را که از ذهنم می گذرد برزبان بیاورم .

ای کاش تو خود جواب سوال هایم را می دادی زیرا تنها کسی هستی که نیازی به زمزمه آنچه که در ذهنم هست نداری ، تو خود زیبا و روان ذهنم را می خوانی ،ورق می زنی ، ولی ای کاش جواب ها را با مدادی کم رنگ نه بی رنگ در زیر صفحات می نوشتی .

خدای عزیزم ، من نهایت سعی خود را می کنم تا صبر داشته باشم ، با اطمینان روز ها را سپری کنم ، اما به ناگاه طوفانی صفحات ذهنم را بر هم می زند .

خدای عزیزم ، من چون کودکی سربه هوا ، فراموش کرده ام ، بیاد نمی آورم ، در کنار کدام باغچه ،برروی کدامین پله جای گذاشتم یادداشت هایم را .

خدای عزیزم

چرا دلی را که آفریدی براش قابی در نظر نگرفتی تا از هر ضربه ترک برنداره ؟؟؟؟

چرا ؟ چرا فکر نکردی که مخلوقاتت بازی تو فیلم نامت رو دوست دارند یانه ؟

چرا پیمانه نکردی صبر وطافت ها را ، سختی ها را ، غم ها را ، شادی ها را ؟؟؟؟؟

چرا  گفثی دوست بداریم همه کس را ، همه چیز را در حالی که توان نشان دادن احساسمان را نداریم ؟؟

نمی خوام پری باشم ، یه پری کوچولو که یه روز بدون اینکه بفهمه چرا ،با اینکه هیچی کم نداشت ، پا گذاشت تو دنیای آدم بد ها !!!!

دوست دارم پری باشم ، پری قصه خودم ، پری دنیای پریا ، پریایی که همه چیز رو بلدند همه رو دوست دارند،

هیچ وقت دلتنگ نمیشن .