خدای عزیزم

خدای عزیزم

بازم  خسته ام ، بازهم زانوانم می لرزد ،چقدر به دست های مهربانت نیاز مندم ای کاش در کنارم بودی .

هر آنچه را که در ذهنم می آید ، می پرسم ولی افسوس بعد از این همه سال هنوز هم کلمه کم می آورم.

هنوز هم نمی توانم آنچه را که از ذهنم می گذرد برزبان بیاورم .

ای کاش تو خود جواب سوال هایم را می دادی زیرا تنها کسی هستی که نیازی به زمزمه آنچه که در ذهنم هست نداری ، تو خود زیبا و روان ذهنم را می خوانی ،ورق می زنی ، ولی ای کاش جواب ها را با مدادی کم رنگ نه بی رنگ در زیر صفحات می نوشتی .

خدای عزیزم ، من نهایت سعی خود را می کنم تا صبر داشته باشم ، با اطمینان روز ها را سپری کنم ، اما به ناگاه طوفانی صفحات ذهنم را بر هم می زند .

خدای عزیزم ، من چون کودکی سربه هوا ، فراموش کرده ام ، بیاد نمی آورم ، در کنار کدام باغچه ،برروی کدامین پله جای گذاشتم یادداشت هایم را .

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:56 ق.ظ http://www.atlasihaa.com

چرا نمی نویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد