ایستگاه اخر

دلم گرفته مثل دیروز و روزهای قبل 

یه حس خوب گوشه قلبم، تورا من دوست دارم 

یه حس ترس با چادر سیاه پهنه گسترده برتمام وجودم ، دروغ بود می روی ، حرف بود 

عاقبت من ویران میشوم درخود ، ویرانی وجودم هزاران بار شدید تر رو بدتر از زلزله رودبار و بم است .

گفته بودم میترسم یادت هاست ؟؟ 

گفته بودم بیا پایان داستان را پیش از گذشت این همه روز باهم بنویسیم یادت هست ؟ 

گفته بودم من از دستان سرنوشت می ترسم ، من صبر نوشته شده در پیشانیم می ترسم یادت هست ؟

گفتی هستم تا اخر خط ، میدانم هستی ولی از اخر خط می ترسم

خداااااا

دلم گرفته . 

واژه ای برای نوشتن نیست سازم  هم چون من مهرخاموشی برلبانش زده .

فقط میتونم چشم هام رو ببندم و خاطرات رو ورق بزنم . 

دیگه از انتظار خسته ام ، گله دارم از همه بیشتر از خودم از سادگیم از این همه صبر 

خدایا کاش خستگیم رو می دیدی ، کاش پینه های بسته شده سر تک تک انگشتام رو می دیدی،

چرا تو پیشینونی من نوشتی صبور بعد هم Boldش کردی تا همه ببینن؟؟


جواب سالها انتظارم این هست ؟؟؟؟

من ، تو ، انتظار ، گوشی تلفن

امروز 11 مهر ، منتظرم ، منتظر پیغام تو 

حس می کنم رو قله یه کوه بلند ایستادم 

یا 

تا اخر امروز بال های دلم رو برای همیشه باز می کنم و پرواز می کنم میان رویاهام و سرافراز میشم 

یا 

سقوط به پایین سال ها ارزو و رویاهام رو با دست های خودم پاره می کنم 

این بار برروی تمام احساسم می نوبسم دیگر نیستم ، دیگه اعتماد رو برای همیشه خط می زنم


دل کوچک تنهاییم گرفته


وقتی سال های زیادی از زندگیت رو میزاری از خیلی چیزها هم می گذری 

حرف هایی توی دلت می مونه که ننی تونی بگی

ترسهایی توی وجودت میاد که نمی تونی بگی

سوال های بی جواب که نمیتونی بپرسی 

خلاصه همه چیز دست به دست هم میده تا تو غروب روز جمعه وقتی داری  ساز می زنی باخودت میگی 

میروم خسته و اهسته و زار سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا میبرم از شهر شما دلشوریده و پژمرده خویش


خوشبختم

امروز فهمیدم خوشبختم 

داشته هام رو شمردم زیاد بود یه عشق ، یه خانواده مهربون 

موفقیت هایی که باشما بدستم اوردم 

صخره هایی رو که با کمک شماها رد کردم 


پس خوشبختم


خیلی


خداروشکر


به کمک عزیزام روزهای سختم رو رد کردم 

خدا من رو سوپرایز کرد 


الان جای قند عسل خالیه

شاید برگشته باشم

خیلی وقته اینجا نبودم ، خیلی وقته چیزی ننوشتم نه حوض نقره ،نه اینجا

روزی که بهم گفت از غم ننویس 

روزی که گفت زندگی پر از چیزهای قشنگه از قشنگی هاش بنویس 

باخودم عهد بستم دیگه تلخ ننویسم


اما هنوز اون روز نیومده منتظرم 

هنوز منتظر یه اتفاق خوبم که همه چیز عوض بشه

متنفرم

یه بار یه بنده خدایی که کلی کتاب روانشناسی خونده بود و اسم دکترا رو یدک می کشید ، بهم گفت ، عشق رو فریاد نمی زنن ، عشق و تو سینه نگه می دارن

ولی الان فهمیدم که اون دکتر فقط یه مشت جفنگ تحویلم داده

عشق و باید فریاد زد، تا همه ببینن ، تا هر کس و ناکسی ، به خودش اجازه نده حرف مفت بزنه

حالا فهمیدم ، تو این زمونه باید اسم یه مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد (عشقت) تو شناسنامت باشه و حتما تو تمام فرم هایی که پر می کنی اگر گزینه مجرد و متاهل رو نداشت خودت با خودکار اضافه کنی بعد از اینکه گزینه متاهل رو تیک زدی با یه ماژیک فسفری هم هایلاتش کنی

بی زارم از این همه خودخواهی

زندگی  

زندگی 

 

نوشتنشم برام سخت شده ، حالم از ادم های نفهم به هم می خوره ، از ادمهای خوادخواه  

از اونایی که احترام می خوان و خوشون احترام به کسی نمی زارن 

 

خسته ام ، خسته