شب پره مهربانم

از یاد مبر آن لحظه را که با مهربانی دستانت ،سکوت حوضچه قلبم را درهم شکاندی

آن لحظه را که خو گرفته بودم با غم ها و تنهایی ها،

هرگز ندانستم مهربانم چرا آمدی و چرا میروی ؟؟

چه آرام پای بروجودم نهادی !!!!

درست در همان لحظه که به گرمی حضورت نیازدارم، می روی   

شب پره مهربانم

 مدتهاست در لحظه ای که می خواهم بنویسم جز قلب وکلامم ، قلم هم نام تو را می خواند.

هر سه باهم تورا صدا می زنیم شاید صدایمان بلندتر شود،شاید بشنوی، احساس کنی هنوز  هم از اعماق وجود "دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت" می داریم.

مدت هاست رفته ای و من باقلبی که به حضورت خو گرفته بود، با قلمی که تو، چگونه شاد نوشتن را آموختیش، با سازی که به یادم آوردی می توان نغمه هایی نواخت به زیبایی لبخند،خوش تر از آواز قناری، بر زورقی شکسته ایستاده ام.

هم چنان برآسمان نگاه خواهم کرد و با نگاهم تو را خواهم خواند ، به امید آنکه باز آیی چون روزهای گذشته.

شب پره عزیزم

بازهم برای تو می نویسم ، بازهم دلم تنگ است و بارانی.

بغض در گلویم چون آتشفشانی می جوشد، تمام سعیم را می کنم تا فروان نشود، نمی دانم تاکی دوام خواهم آورد.

بازهم شانه پر مهرت را می خواهم تا سربه شانه ات گذارم ودمی روحم را برهانم

دلم تنگ است ، تنگ.