چی شد که اینطوری شد :( :(

دیگه نه حرفی برای گفتن دارم نه رویایی برای بافتن، ظاهرا این بار رویام رو از اول اشتباه سر انداخته بودم که اینجوری نخ هام بهم گره خورده و روبام رو باید بشکافم 

هرروز به باقی مانده بافتنیم نگاه می کنم به گوشیم به امید اینکه یه خواب باشه و وقتی بیدارمیشم دیگه نخوام رویاهایی رو که باتو بافته بودم بشکافم

انقدر شکافتن این رویا برام سخت و تلخ شده که هرروز  سعی می کنم فقط یه رجش رو بشکافم تازه اگه دلم طاقت بیاره

هر دونه ای رو که می شکافم با یه قطره اشک همراهش می کنم ، شاید برای همیشه از ذهنم پاک بشه ولی .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد