نامه ای به خدا

خداوندا

امشب برایت حرف ها دارم

تورا می خواهم تا برایت بگویم  چقدر درناک است ،کسی را دوست بداری و او بی توجه از کنارت عبور کند.

 می خواهم برایت بگویم وقتی صادقانه قلبت را در دست می گیری و می گویی دوستت دارم وناگهان تردید،تردید

 وجودت را فرامی گیرد " او نیز تو را واقعا دوست دارد ؟؟"

وقتی معنی گذشت را جستجو می کنی و هیچ جز نفرت ،خودخواهی ، نمی یابی دردناک است .

برایت بگویم چقدر سخت است خودت را محاکمه کنی و قلبت را دار بزنی

اشک بریزی

چقدر سخت است به دنبال راهی باشی تا احساست را از بین ببری و نتوانی

برایت بگویم چقدر سخت است ریختن اشک از برای آنکه دوستش میداری و او خودخواهانه از کنارت عبور کند.

برایت بگویم که تنها ، تنها از تو کمک می خواهم تا یا مرا پیش خود ببری یا احساسم را به یکباره از   من بگیری

نظرات 9 + ارسال نظر
مدیر عشق نیکو جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://nik.VOV.ir

دوست عزیز شما خیلی زیبا می نویسید
آیا موافقید شما هم با عشق نیکو تبادل لینک داشته باشید
اگر مایل هستید که گروه چند نفری عشق نیکو را لینک کنید
ما را با عنوان عشق نیکو لینک کرده و سپس ما را خبر دهید
و بگویید با چه عنوانی شما را لینک کنیم

مدیر عشق نیکو جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://nik.VOV.ir

دوستان عزیز گروه وبلاگ نویسی( عشق نیکو ) عضو فعال می پذیرد
مژده باری کاربرانی که به دنبال یه سایت درست درمون برای درج مطالبشون
و یه گروه بزرگ اینترنتی می گردند
برای نویسندگی در این سایت به آدرس ما
بیایید ، بالای سایت روی ثبت نام کلیک کنید
و طی دو مرحله هم عضو گروه شوید و هم نویسنده عشق نیکو
کسانی هم که به موارد بالا علاقه ای ندارند طبق راهنما ما را لینک کنند
و سپس به ما خبر دهند و بگویید چگونه لینکشان کنیم
قبلا از همکاری شما با عشق نیکو متشرکریم

میثم جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ

چی بگم :(
قوی باش رو هم قبلا گفتم :(

رهگذر یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:38 ق.ظ

اریرای عزیز چه باک از ان بی مهری ها وقتی او همیشه با ماست و هیچ گاه فراموشمان نمی کند.
شاد باش همین...

Hornet چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

اریرای عزیز
دوست دارم داستان پسر بچه ای رو برات بگم که همراه مادرش به کنسرت پیانو میره و تو ردیف جلو میشینه
وقتی مادرش حواسش پرت بوده اون پسر از روی کنجکاوی و بازیگوشی میره پشت پرده و یک پیانوی بزرگ رو میبینه
از روی شوق و علاقه شروع به نواختن یک قطعه کوچک میکنه که تازه یاد گرفته بود
صدای نواختن پسرک همه رو به خودشون میاره و وقتی پرده کنار میره همه با تعجب پسر کوچکی زو میبینن که پشت پیانو نشسته و قطعه کوچکی رو میزنه .
در این زمان استاد پیانو کنار پسرک میاد و به اون که الان با دیدن مردم و حضور اونها حسابی ترسیده بود میگه نترس دوست من ادامه بده من اینجا هستم .
استاد خودش هم کنار پسرک نشست و در نواختن قسمتهایی که مشکل داشت کمکش کرد .
پسرک با دل گرمی استاد کارش رو به خوبی پایان داد و در انتها تشویق شدید همه حاضران رو نصیب خودش کرد .
اریرای عزیزم این صحنه رو جلوی چشمت تجسم کن و خودت رو تو غالب اون پسر بگذار
خودت رو ببین که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلت دست به کاری بزرگ میزنی
شاید در ایتدا هیچ کس متوجه تو نباشه ولی وقتی کارت رو شروع میکنی ناگهان همه چشمها به سمت تو برمیگرده و تو کانون توجه قرار میگیری
تازه اون وقته که متوجه میشی که خودت رو تو چه چالش و مخمصه ای انداختی همه اونها که تو رو میبینند چون خودشون نتونستند به ترسشون غلبه کنند و مثل تو دست به کار بزرگ بزنند با نگاهی کنجکاو و غالبا هراس زده تو رو میبینند تا ببینند که کی تسلیم میشی و دست از کار میکشی
در این لحظات همه روزگار به شما سخت میگیره و انگاه دستان گرم حامی بزرگی رو روی شانه های خودت حس میکنی که بهت میگه نترس دوست من ادامه من اینجا هستم و بعد از احساس این حامی بزرگ دیگه نمیترسی
تا حالا فکر کردی این حامی کی هستش ؟
مطمئن باش همه ما این حامی بزرگ رو کنار خودمون داریم فقط حواسمون بهش نیست اریرای عزیز مطمئن باش همه اونهایی که دست به یک کار بزرگ زدند ، اختراع بزرگ و یا هزار تا کار دیگه انجام دادند ، همشون بدون استثنا ابتدا از حضور این حامی بزرگ اطمینان پیدا کردند .

اریرای عزیز وجود حامی بزرگ رو باور کن
اریرای عزیزم هیچ چیز تصادفی نیست
همه
همه و همه قسمتی از سناریوی زیبای زندگی تو هستند و این حامی بزرگ هست که تو رو صدا میزنه میگه ای انسان
ای انسان بزرگی که به اذن من شق القمر میکنی به نزد من بیا و امیدوار باش که به مدد من زیباترین لحظه ها رو خواهی ساخت

اریرای عزیزم امیدوار باش به حضور حامی بزرگ

شاد زی
:-))

اریرا چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:43 ب.ظ

hornet عزیزم بارها خوندم ولی منظورت رو خوب نفهمیدم اگر خدا نبود هرگز 27 ساله نمی شدم هرگز نمیتونستم سختی ها رو تحمل کنم خوب می دونم که خیلی وقتها داره سنگینی منو به دوش میکشه

آنیتیا پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.setareye-abii.blogsky.com

شاید این درد رو به شکل تو تجربه نکردم اریرای عزیز
اما...
میدونی می خوام فقط یک جمله برات بنویسم. جمله ای که استادم وقتی در اوج درد و رنج درونی بودم و تقریبا آرزوی مرگ می کردم برام نوشت. جمله ای که برای من حکم یک گنج رو داره چون میدونم که کلماتش منشائی فراتر از روزمرگی های اطرافمون دارن:

"دخترم، آرام باش و نیرومند. بدان که خداوند به هستیت عشق می ورزد"

میتونی حسش کنی؟ میتونی توی این دانستن غرق بشی؟ اگه بتونی دیگه کار تمومه. رویین تن میشی! روش فکر کن...!! :)

آنیتای عزیز باور کن خیلی سخته
دوهفته هست که دارم سعی می کنم بازهم پیله تنهاییم رو مثل اولین بار به تن کنم ولی اون پیله هم برام کوچیک شده

رهگذر جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ب.ظ

پس بدون دیگه به پیله ای احتیاج نداری.
آزاد و رها باش...

میرزایی سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ http://shahram13.blogfa.com

تو عاشقانه ترین شکل ممکنی ، تو ، با
دو خالکوبی بین دو شاخه ابرو...80

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد