به سراغ من اگر آمدید...

برایم قل و زنجیر بیاورید، می خواهم قلبم را بدان بیاویزم ، تا نتواند عاشق شود

به سراغ من اگر آمدید

برایم نور بیاورید، چشمانم دردگرفت از این همه تاریکی

به سراغ من اگر آمدید

برایم یک پاک کن بزرگ بیاورید ،می خواهم سیاهی قلب ها را پاک کنم

 رنگ سفید بیاورید، می خواهم سیاهی دروغ را پاک کنم

برایم مداد رنگی بیاورید، می خواهم دوست داشتن را بکشم ،عشق را بنویسم

برایم نردبانی بیاورید، می ترسم از بلندی، از سقوط تا به آرامی پایین آیم

به سراغم اگر آمدید

برایم قاب عکسی بیاورید، می خواهم شب پره را در آن گذارم تا همیشه درکنارم بماند

به سراغم اگر آمدید، پیش از آمدن مهر سکوت برلبان زمانه بنشانید ، نمی خواهم از من جدا شوید

نظرات 11 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:21 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
حیف که کسی به سراغ آدم نمیاد که با خودش نور بیاره

چرا بستگی داره نور رو چی ببینی
شب پره من سرپا نوره

میثم سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:11 ق.ظ

من یه آینه میارم

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:53 ق.ظ

سلام اریرای سه تاری =)

عید غدیر خم رو بهت تبریک می گم :)

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:10 ب.ظ

اول اینکه باز کجا ناپیدا شدیییی ؟

بعدش اینکه، اون "هیس ! آوازی از سکوت می آید" رو به "سهراب ی تَر" تغییر بده، که تغییر کرده و کارای سهراب رو با قندپهلو می ذارم
بعدتر، اینکه شعر مسافر خیلی بلنده خیلی زیاده راسه یه کتابه، توی چند قسمت واست می ذارم توی کامنتات :) چی کار کنیم ما سینه سوخته رفاقتیم دیگه، مشتی :)

سلام
گوشه ای از این شهر شلوغ
هستم

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:12 ب.ظ


دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را

مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد

غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ، یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:14 ب.ظ

اصلاحات :

سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد
-->
سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد

میثم، مسافر رو توی رخ اندیشه پیداش چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:17 ب.ظ


نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد
چه سیب های قشنگی
حیات نشئه تنهایی است.
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداری اندوه
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش

و حال ، شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه ، وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند
نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها ، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:21 ب.ظ

هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی

حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد

اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر ، چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور

و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد

شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت
همین .

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:25 ب.ظ

کجاست سمت حیات
من از کدام طرف می رسم به یک هدهد
و گوش کن ، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزند
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی
سفر دارز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به "جاجرود" خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تار سارها درو کردند
و فصل ؟ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود
حیات ، غفلت رنگین یک دقیقه "حوا" است
--------------------------------------------------
نصف شد، حالا فک کن پیدا نمی کردم و می خواستم تایپش کنم، میشد پروژه ادبیات واسه ارشد دانشگاه تهران ;)

میثم چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:28 ب.ظ

اصلاحات :
سفر دارز نبود
-->
سفر دراز نبود

--------------------
می دونی چیه، من می میرم واسه این شعر، خییییلی عجیبه
واقعا سهراب کی بوده ؟

Hornet چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:42 ب.ظ

هورنت باز هم حرفی برای گفتن نداشت اومد که تحسین کنه ذوق و سلیقه هنر همه دوستان رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد