جوانه های قلبی بند خورده

خاطرات گذشته را ورق می زدم هر صفحه را که می خواندم ، بغضی گلویم را فرا می گرفت ، که  چطور با اندک سنی توانسته بودم از آن درها عیور کنم ، چگونه تاب آورده بودم .خسارتش شده بود دلی به خشکی کویر .

خرسند از طی شدن آن روزها و دل نگران آینده قلم برداشنم تا بنویسم ، بنویسم آن کویر دارد سبز می شود ، بگویم جوانه زده است دانه هایش .

بگویم صبح ها به امید رشد جوانه هایم چشم می گشایم .

بگویم اگر شب پره های عزیزم نبودند تا قطره ای آب به زیر پای دانه ها یم بریزند هرگز سبز نمی شدم .

بافتنی-۱

در طول روز می بافم ،می نشینم و با خود رویاهایم را  می بافم  ، آری یک لباس زیبا.

ناگهان به ساعت نگاه می کتم ، لباس زیبایم برای زندگی تمام شده،حالا باید لباسم را برتن زندگی بپوشانم .

ولی افسوس دیر است ، خیلی دیر .

زنذگی رفته و من نتوانسته ام لباسم را به او هدیه بدهم .یازهم با لیاس کهنه و پاره اش رفت ، او رفت و من هروز صبح تا شب در جستجوی او هستم.