نامه ای به خدا

خدای عزیزم دلم گرفته 

انقدر که با سازمم نمی تونم درد و دل کنم انقدر که حتی از بغض نمیتونم حرف بزنم و دردم و بهت بگم 

اخه تو که می دونی درد منو چی رو برات بگم !!!!!

بازم میگم خدایا شکرت ، هربار نیت کردم تو تمام فال ها بهم گفتی صبور باش ، گشایش تو کارت هست 

پس چرا نمی رسم به گشایش ، چرا این بغض لعنتی یه روز مثل اتشفشان برای همیشه خاموش نمیشه !،،،،

4 ماه افتادم تو یه دریای طوفانی ، میدونم اگر مراقبم نبودی اینجا نبودم ، میدونم تو تمام این روز ها دست های تو برام مثل یه تخته نجات بوده تا غرق نشم ولی هر روز این 4 ماه برام قدر یک ماه طول کشیده تا گذشته 

میدونم حکمتی داری خیری داری که من نمی تونم درکش کنم دیگه نمی گم چه حکمتی داری فقط می گم بزار تا اخر این طوفان تو دست های تو پناه بگیرم .  

گاهی

گاهی باید انقدر مست شوی که که چرخش تند زمین را احساس کنی 

گاهی باید زمین انقدر به دور سرت بچرخد که شاید غم هایت،  به این سو وآن سو پرتاب شود 

گاهی نیازی به اشک ریختن نیست تا صورتت و چشمانت خیس شود 

گاهی باید ، باسکوتت چادری برای قلبت سازی تا دیگر عاشق نشود

گاهی باید با سهمت از زندگی کنار بیایی و دیگر ندوی 

گاهی باید منطقی باشی نه احساسی

گاهی و شاید همیشه نباید یک اسفندی باشی 

نباید یک ماهی باشی


خدایا شکرت برای همه چیز ولی گاهی به دل یک ماهی نگاهی بیانداز ، گاهی احساس یک ماهی را درک کن 


نمی دانم نیروی گریز از مرکز ذهنم مرا به این سو و انسو پرتاب می کند یا تپش های محکم قلبم

چرا من ؟؟؟؟

چرا من نه ؟؟؟

برای خودم

گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم اینم سهم من از زندگی بود ، حالا فصل عوض شده باید دفتر قلبم رو بزارم توی همون جعبه قرمزی که توبهم داده بودی.

همون جعبه ای که توش یه ماهی چوبی بود ، ولی دل من چوبی نبود زنده بود از احساس عاشقی از باتو بودن ولی رسما باید اعتراف کنم مدت هاست رفته ccu ، دلم داره نفس های اخر رو میکشه ، نمی دونم از این کما بیرون میام یا میمیرم و دلم رو زیر خرمنی از خاک دفن می کنم با دست های خودم 

تو نیستی و گاهی تصمیم می گیرم تمام دفترهای حوض نقره رو ورق به ورق اتیش بزنم ، تا دیگه یادی از گذشته تو ذهنم نمونه 

اینجا رو تعطیل کنم تا دیگه دل نوشته ای وجود نداشته باشه . تا دیگه با سرنگشتام حرف قلبم رو هیچ جایی ننویسم 

بعضی وقت ها دلم می خواد تمام گذشته رو خط بزنم وقت هایی که جوابی برای سوالم از خدا پیدا نمی کنم ( خدایا حکمتت رو شکر ولی چه حکمتی داری ؟؟؟ ) 

بعضی وقتها بغضم انقدر بزرگ میشه که به جای سیل اشک تبدیل می شم به اقیانوسی از سکوت 

دلم رو شکستن ولی هربار که بهشون فکر می کنم یاد حرف مامانم می افتم تو تمام این سی سال بهم گفت بزرگی ادم ها به قد و قواره و شناسنامه نیست به دلشونه ، به مهربونیش ، محبتشون ، بخششون 

من همه رو بخشیدم جز خودم که خودم رو دلم به اینجا رسوند 

این عذاب وجدانم هست که من رو به این حال انداخته 

هرچی گفتن این عشق به ثمر نمیرسه باورم نشد تا قلبم  به این حال افتاد

ققنوس

نمی دونم باید چکنم ، میگن ققنوس برای اینکه دوباره بدنیا بیاد خودش رو اتیش میزنه یعنی میشه من و تو چشم با زکنیم ببینیم باهم به یه ققنوس زیبا تبدیل شدیم ؟

شب پره

سکوتت رو چگونه تعبیر کنم ؟  

انقدر به صفحه گوشیم نگاه کرده ام که پلک هایم از یاد برده اند می بایست در هم اندکی قفل شوند

چرا رویایم شکافته  شد چرا ؟؟؟

من در هرثانیه فکرم تو را با اب که نه بااشک هایم راهی ساختم پس چرا سکوت کرده ای؟

 من هنوز گرمای حضورت را در اعماق قلبم احساس می کنم و بازهم به تو امید دارم

یلدا

شب یلدا هم گذشت ، نمی دونم چرا هنوز اینجا می نویسم 

یلدا هم گذشت غصه ها و غم ها ، سوال های بی جواب یک دقیفه فرصت بیشتری داشتن تا به قلبم به ذهنم حمله کنن .

امشب کلی برام فال گرفتن ، گفتن گشایش افتاده ولی الان گشایش تو بغضم افتاده ، که بتونم یه دل سیر اشک بریزم بدونه اینکه کسی ببینه .

اولین یلدا گذشت بدون  تو و هیچ خبری از تو . 

روزگار درشب یلدا تلخترین سوپرایز را برایم رقم زده 

نمی دانم کدام یک را باور کنم انرا که گفتند بی خبری خوش خبریست !!!!!یا انکه را که گفتند هرکه از دیده برفت از دل  و جان نیز رود.

الان خبری خوش درراه هست یا فراموش کرده ای مرا که حتی جواب تبریک یلدایم را ندادی

:( :(

:(

نیستش ، ندارمش

:( :( :(

پاییزهم داره تموم میشه

اولین برف پاییزی داره می باره و من، بی تو ، به اسمان نگاه می کنم ، به یاد تمام برنامه هایی که برای زمستان امسال باهم کشیدیم

اولین برف پاییزی داره می باره و من فقط می تونم به جای قدم هام با دونه های اشکم ، آسمون رو همراهی می کنم 

سوز و سرمای اولین برف ، به جای گرمی دستهات داره قلبم رو می پوشونه

چه زود چه آسون رویاهایم نقش براب شد

کاش بعداز این همه یخبندان ، نسیم بهاری درانتظارمان بود 

کاش هنوز جرات و امید، بافتن رویای دیگر را درکنار تو و خاطراتت داشتم 

کاش می دانستم عاقبت چه می شود ، کاش می توانستم بایک قیچی انچه را سرنوشت به تلخی برایمان نوشت را پاره کنم