....

داغونم ، خسته ام تو چندماه گذشته خیلی اتفاق برام افتاد یه طوفان بزرگ تو زندگیم درست شد بعد کلی اتفاق خوب افتاد که غمم یادم بره 

دانشگاه قبول شدم ، کارم رو عوض کردم ، صدای سارم بهتر رو بهتر شد ولی حالم خوب نشده 

ناشکری نمی کنم کلی نعمت دارم که خیلی ها ندارن یه مامان خیلی مهربون و خوب خواهر برادر خیلی خووووب و کلی چیزهای دیگه 

ولی خب وقتی یه ادم احساسی  باشه ، وقتی تمام برنامه های زندگیش رو رویاهاش رو یه جور دیگه چیده باشه و ..... 

میشه وضعیت الان من 

باخودم و واقعیت نمی تونم کنار بیام مثل یه کرم که به پروانه تبدیل شده قافل از اینکه تو یه شیشه حبس شده 

میدونم هیچ کس جز خودم نمی تونه کمکم کنه ولی چکنم قبول شکست تو احساسم خیلی سخته

دلم می خواست هنوزم امید حضورش بود هنوزم مثل یه درخت کنارم بود میشستم و تو سایش رویاهام رو به هم میبافتم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد