دل کوچک تنهاییم گرفته


وقتی سال های زیادی از زندگیت رو میزاری از خیلی چیزها هم می گذری 

حرف هایی توی دلت می مونه که ننی تونی بگی

ترسهایی توی وجودت میاد که نمی تونی بگی

سوال های بی جواب که نمیتونی بپرسی 

خلاصه همه چیز دست به دست هم میده تا تو غروب روز جمعه وقتی داری  ساز می زنی باخودت میگی 

میروم خسته و اهسته و زار سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا میبرم از شهر شما دلشوریده و پژمرده خویش


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد