هیچ کس نفهمید چه غمی دارم
خواسته و ناخواسته تازیانه ام زدید
سکوت کرده ام , سکوت ناگهان چشم گشودم سرتاسر سورت وگردنم پراز خون شده بود
حتی خودم هم نفهمیدم
ناگهان خون به نرمی اشک بر تمام صورتم جاری شد
ترسیدم
از خون
ولی بیهوده بود فقط این خون حالم را درک کرد کرده بود و شاید سزای صداقتم بود که با شما داشتم
شمایی که از سادگیم , صداقتم تازیانه ای بر روحم ساخته اید
سلام دوست عزیز
متن و کامل خوندم خیلی متاثر شدم امیدوارم بتونی یک راهی پیدا کنی که کمی آروم بشی