همین طوری

دلم برات تنگ شده از صبح کلی باهم حرف زدیم ولی دلم برات تنگ شده

یهو یه حسی اومد سراغم نمی دونم دلتنگی بود یا ناراحت بودم و می خواستم کنارم باشی تا یادم بره هرچی می خواسنم بگم

ولی حوصله اس ام اس زدن ندارم

حوصله کامپیوترم نداشتم فقط نمی دونم چی شد یهو از توخیال اومدم اینجا برات بنویسم

دلم می خواد حرف بزنم ، میدونی بعضی وقتها فکر می کنی این حس نیاز به حرف زدن داره ولی نه

این حس همون حسیه که دوست داری سرت رو بذاری روپای مامانت تا با موهات بازی کنه

و تو یادت بره تو این دنیا چیزها و کسایی هست که دوستشون نداری,

ولی خب نمیشه قدت بلند شده، سنت زیاد شده ، زشته دختر 29 سالت شده . . .

خب حالا که نمیشه سرم روپای مامان بذارم، دوست دارم کنار هم بشینیم و باصدای نگاه هامون حرف بزنیم

ولی خب اینم نمیشه الان کلی خونه و خیابون بین من و تو فاصله  انداخته، تازه هواهم تاریکه،

پس بی خیال همه  

میرم تو تنهایی، تو خیال، انقدر فکر می کنم تا حوصلم بیاد سرجاش .

بچه که بودیم جمعه ها باید ناخن می گرفتیم مانتو اتو می کردیم که شنبه بریم مدرسه ،

حالا باید مرتب یشیم که فردا بریم سرکار

نظرات 1 + ارسال نظر
ehsaan چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ

بسیار زیبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد